ظاهر

توضیحی که درباره عنوان وبلاگ، در هدر مشاهده می‌کنید، توضیح اشتباهی‌ست که ناگهانی و به صورت آزمایشی شکل گرفت و بعدش امکان تصحیح از بین رفت! به‌جایش، «ساحل ابراز» را ببینید که توضیح مختصر و خوبی برای «ظاهر» است. ظاهر آدمی، ساحل بروزات اوست. هرچه که در او بماند، آخرش روزی به ساحل می‌رسد و از چشم‌هایش، آری از چشم‌هایش به بیرون می‌جهد.

۱۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «هارب» ثبت شده است

که یک لحظه صورت نبندد امان...

چهارشنبه, ۴ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۹:۰۸ ب.ظ
آمده‌ام بنشینم به حساب و کتاب. آمده‌ام تا یکبار هم که شده، با خود روراست بوده باشم. 

من کِی از لقمه‌ی آماده‌ای گذشته‌ام که حالا توقع گوشهٔ چشمی دارم؟ من کِی از راستی خودداری نکرده‌ام که حالا توقع سربلندی می‌برم؟ من کِی با فرازی به غرور نرسیده‌ام که حالا توقع ناامیدنشدن از نشیب را دارم؟ من کِی فتح خیبر کرده‌ام که حالا منتظر دژهای استوار قلبم باشم؟ من کِی صبر داشته‌ام که توقع عفو دارم؟ من کِی استوار مانده‌ام که حالا انتظار سبکباری دارم؟ من کِی نشکسته‌ام که حالا از تیزی‌ها و تیغه‌هایی که بر جانم می‌نشینند متعجب می‌شوم؟ من کِی تسلیم نبوده‌ام که بخواهم توقع جبران داشته باشم؟ من کِی شتافته‌ام که حالا انتظار شکافتن را داشته باشم؟ من کِی بریده‌ام که حالا انتظار نگه‌بانی دارم؟ من کِی شسته‌ام که حالا منتظر زدودن هستم؟ من کِی ندیده‌ام که حالا منتظر به شمار نیاوردنم؟ من کِی نبوده‌ام که حالا بخواهم نباشم؟ این من، چند بار سوخته است؟ کِی می‌خواهد نسوزد؟ کِی عزم فرار می‌کند؟ کِی هوایی می‌شود؟ کِی از بندها می‌گریزد؟ این من چند وقت قرار است اسیر باشد؟ پس کِی وقتش می‌رسد؟ خسته شده‌ام.

أَلَمْ یَأْنِ لِلَّذِینَ آمَنُوا أَن تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِکْرِ اللَّهِ وَ مَا نَزَلَ مِنَ الْحَقِّ وَ لَایَکُونُوا کَالَّذِینَ أُوتُوا الْکِتَابَ مِن قَبْلُ فَطَالَ عَلَیْهِمُ الْأَمَدُ فَقَسَتْ قُلُوبُهُمْ وَ کَثِیرٌ مِّنْهُمْ فَاسِقُونَ حدید|۱۶


+ عنوان از سعدی است. (شعر کامل)
  • محمدعلی ‌

تا شاید زمستان من سر آید...

دوشنبه, ۱۹ فروردين ۱۳۹۸، ۰۹:۲۰ ب.ظ

نزدیک ۹ شب است. امروز هوا، همانند اکثر روزهای قبل، خیلی دلنشین بود. اواخر زمستان و اوایل بهار تهران، به مراتب از هوای دلنشینِ رشت، دلنشین‌تر است. امروز، استثنائاً، راضی بودم. و این برای من، بسیار ترسناک است. سال‌ها می‌گذرد از روزهایی که از خودم راضی بوده‌ام. نوشتن را تا حدودی از یاد برده‌ام. این را وقتی فهمیدم، که این آهنگ چارتار را شنیدم، و بعدش، از نوشتن لبریز بودم، از خاطره‌ی او، خاطره‌ی پاک او، لبریز بودم، اما انگار که سد بزرگی مانع باشد، هیچ نمی‌دانستم که جمله‌ی اولم چگونه است و جمله‌های بعدی هم، بدتر از جمله‌ی اول! پس نمی‌توان انتظار داشت، که امشب را، بنویسم. این آرامش را. و این ترس و اضطرابی که تک تک لحظاتم را محاصره کرده و امانم نمی‌دهد. 

ساعت نزدیک به ۹ شب است. امروز دل را به دریا زدم، و یک لیوان قهوه‌ی فوری خوردم. مدت‌ها پرهیز کرده بودم. امروز، همه‌ی دلایلم را باختم. مدت‌ها است، که کم کم، دارم همه‌ی دلایلم را، در همه‌ی باره‌ها، می‌بازم. و چقدر باختن، تلخ است. و چقدر باختن تلخ است. من هیچ‌وقت گمان نمی‌کردم، که همه‌ی عمر، گرد چیزی گشته باشم، دل به چیزی بسته باشم، در پی چیزی بوده باشم، که این‌قدر خرده‌شیشه دارد. همیشه، همیشه، با لحنی محکم و چشم‌هایی که از تحیر و تأکید اشکبار و گرد شده‌اند، مؤکداً می‌گفتم که نه، من در ابتدا خوب خواسته‌ام. اما حالا، حالای حالا، که گذشته‌ام را برانداز می‌کنم و در عادت‌های قدیمی‌‌ام سرک می‌کشم، می‌بینم که نه. من، سرتاپا، یک کرباس بوده‌ام! همیشه همین بوده‌ام. همیشه. و این خیلی خیلی زیاد ترسناک است. چون، کسی که «همیشه» چیزی بوده باشد، خیلی سخت است که بخواهد زین پس، آن نباشد. خیلی سخت. 

ساعت نزدیک به ۹ شب است. هوا خوب است. شاید امشب، ستاره‌ها را بهتر ببینم. و بهتر بترسم. و بهتر درک کنم که کجا هستم. و بهتر درک کنم که چه کرده‌ام. شاید امشب، بشود کمی، فقط کمی، ابر عادت کناره بگیرد و به واقعیتی که در مخیله‌ام بوده، بهتر واقف شوم و باز بهتر بترسم و بهتر بدانم که چه راه سخت و احمقانه‌ای را بر خود تحمیل کرده‌ام. و البته شاید بهتر بفهمم، که هرکس، سختی‌ای دارد و چه خودکرده، چه دیگرکرده، این سختی آنِ اوست و گریزی نیست. و هیچ‌کس، هیچ‌کس، بی‌سختی نبوده است. چه خودش بانی باشد، چه نباشد. دو سه روز پیش، مواجهه‌ی نزدیکی با واقعیت وجودم داشتم. واقعیتی که آن‌قدر با عادت‌ها پوشیده شده بود، که دیگر احساسش نمی‌کردم. و راستش، در این مواجهه‌ی نزدیک، یک لحظه خشک شدم. و بعدش، بعدش دوباره همان بودم. این عذاب بزرگی‌ست که دوباره «همان» بودم.

و حالا، ساعت از ۹ شب گذشته است. کاش صدایم بزنی

  • محمدعلی ‌

گریز محال

جمعه, ۱۴ دی ۱۳۹۷، ۰۹:۵۵ ب.ظ

همیشه انباشت سوالات آزارم داده. جواب‌هایشان را دست‌نیافتنی می‌دیدم. راهم را تودرتو نشان می‌دادند؛ طوری که آغاز و پایان راه را شناختن، برایم مضحک می‌شد. از این رو همیشه به فراموشی یا «فعلا نیازی به دانستنش نیست» یا به جواب‌های دم دستی اکتفا کرده‌ام. از این ابهام می‌ترسیده‌ام. از بیش‌تر و بیش‌تر دچار ابهام شدن، از گیج شدن، از در رفتن تعداد موضوعات مبهمم، واهمه داشته‌ام. هیچوقت دنبال پرسش نرفته‌ام. منظورم، پرسش از دیگران نیست. هیچ‌کسی نمی‌تواند کمکم کند. من از بیان سوالات (یا بهتر است بگویم ابهاماتم) ناتوانم. هیچوقت به دنبال پرسش از خودم نرفته‌ام. می‌ترسیدم و می‌ترسم که گیج شوم. که پوچ شوم. که هیچ شوم. که دیگر نتوانم دلیلی برای دم بعدی بیابم. می‌بینید؟ حتی حرف زدن از آن برایم آن‌چنان است که شرح نتوان داد. نتیجه‌ی انباشت سوالات امروزم، این بود که ساعتی بنشینم به پای فیلمی تکراری. فیلمی که همیشه برایم پر از سوال است. پر از ابهام است. پر از چرا و چگونه و خب که چه و پس که چه و کجا، است. مسخره نیست؟ من از سوال به سوال فرار کرده‌ام. از ترس به ترس. از تاریکی به تاریکی. از ابهام به ابهام. از ... . هل من ناصر ینصرنی؟ نه. این ندای درون من نمی‌تواند خطاب به آدمیان باشد. انسان خودش در خودش گیر است؛ دست دیگری را گرفتن، پیشکش. این ندا، خودش یک ابهام دیگر است که تمام‌شدنی نیست. که تمام‌شدنی به نظر نمی‌آید. من در درون ابهام، از ابهام کمک می‌خواهم که منِ مبهم را روشن کند! حتی خود «روشنی» یک ابهام دیگر است! همین‌قدر مجهول. همین‌قدر ناشناخته. همین‌قدر نادانسته.

هل من ناصر ینصرنی؟

+ هارب منک الیک.

  • محمدعلی ‌

خون است به دل‌هامان

سه شنبه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۷، ۰۱:۳۵ ق.ظ

اماما. می‌نویسم که نکند گمان برود که نفهمیده‌ام. نکند که فرض شود متوجه نشده‌ام. فهمیده‌ام. فهمیده‌ام و از خجلی، سر بلند نتوانم کرد. شما خوب می‌دانید که پس‌رفت و پست‌رفت یعنی چه. می‌دانم که چقدر پست‌تر شده‌ام. می‌دانم که چقدر بی‌مقدار، پایین آمده‌ام. فرض نشود که متوجه نشدم. متوجه‌ام. متوجه‌ام که امسال رخصت نوشتن به این آخرین قطره‌های جوهره‌ی امیدم ندادید که بنویسد، از شما و از سه‌ساله‌تان و از ستم‌های تازیانه. متوجه‌ام که امسال، نگاهم کردید و من، نگاهی نکردم. متوجه‌ام که برگرفتید نگاهتان را. متوجه‌ام که افتاده‌ام. متوجه‌ام که ذلیل شده‌ام. متوجه‌ام که کشتی‌تان را گم کرده‌ام و چراغ‌تان را کور. حتما، حتما می‌گویید با چه آبرویی برگشته‌ام به این صفحه و دست برده‌ام به این کیبورد که حرفی از شما بنویسم؟ می‌دانم بی‌آبرو شده‌ام. اما می‌دانم بی‌آبروهای آواره، هرکجا که بروند رانده‌اند، جز درگاه شما. که همیشه پذیرایید. عرق سرد می‌زندم وقتی که آن همه لطف را می‌بینم و در مقام قضاوت می‌نشینم. فکر می‌کنید که نمی‌دانم چرا آن جفتِ بازی‌گر را، در آن شب خوش‌هوا، سر راهم گذاشتید؟ فکر می‌کنید نمی‌فهمم عبرت و امید یعنی چه؟ می‌دانم. می‌فهمم. گره کور همینجاست که می‌دانم و می‌فهمم و مانده‌ام و به رکود خوش شده‌ام. می‌دانید که دردم، تظاهر است یا نه. می‌دانید. اما باور کنید من نمی‌دانم. فقط امید دارم که تظاهر و عادت نبوده باشد. می‌دانید که امید دارم. می‌بینید؟ هنوز، هنوز بعد از این همه تیرگی، امیدوارم. این امیدواری را کدامین مکتب و کدامین آموزگار، می‌تواند در این سینه بنشاند؟ جز مکتب رسول و جز آموزگاریِ معصوم؟ می‌دانید که هیچ دلی طاقت این حجم از تیرگی را ندارد. می‌دانید کمرش خم می‌شود، چشم‌هایش تنگ می‌شود و در نهایت، همه‌چیزش را از دست می‌دهد. امیدش را از دست می‌دهد. می‌دانید که شکسته‌ام زیر بارهای خودساخته‌ام. می‌دانید که تاب برگشت و توان رفت در من نیست. این امید، این امیدواری، من را می‌سوزاند و زنده نگاه می‌دارد. می‌دانید زنده ماندن یعنی چه. خوب می‌دانید. زنده ماندن و نفس زدن یعنی هنوز راهی هست. هنوز درمانی هست. هنوز... . هنوز امیدی هست. شما آموزگار وصل‌اید. آموزگار ربط‌اید. آموزگار پیوند. شما دم را به امید، خون را به زندگی و شهادت را به سعادت متصل کرده‌اید. شما رازها را به خون‌ها، سرها را به نیزه‌ها، کلمات را به لب‌ها دوخته‌اید. شما همان امامی هستید که خارها را به مرثیه، عطش را به عمو و کوچکی اصغرتان را به بزرگی سه‌شعبه‌ها پیوند زده‌اید. مگر می‌شود امیدمان، امیدی که به شما، به اسم شما گره خورده است را ببرید؟ مگر می‌شود این ناله‌های خفه، و این ضجه‌های خاموش را نشنوید؟ نه آقا. نمی‌شود. می‌دانم که نمی‌شود. اصلا مگر ممکن است دست‌بریده‌ی عباس بشود قسم و شما بگویید نه؟ مگر شما روی قمر بنی هاشم را هم زمین می‌زنید؟ مگر عباس شما بارها واسطه‌ی ما بی‌آبروها نشده است؟ سقای کربلا، شما که بارها بوده‌اید و دیده‌اید این زمین‌گرفته‌ها را. این‌بار را هم منت بگذارید. می‌بینید امام ما؟ می‌بینید سقای آب و ادب کربلا را؟ می‌شود ما را به او، به یاد نام او، به قسم جان او، بار دیگر نگاهی کنید؟ دستی بگیرید؟ صدایی بزنید؟ اماما. می‌دانید شکستگی چگونه است. می‌دانید. ما شکسته‌ایم. کشتی‌تان را گم کرده‌ایم و چراغ‌تان را هم. در این وانفسای دوران‌ها، ما از خودمان رکب خورده‌ایم. ما را بگذاری، از دست رفته‌ایم و هلاک خواهیم شد. خدایا، ما را به خود وا مگذار. اماما، نگاه لطیفت را بیش از پیش، همراه دل خسته‌مان کن. 

+ اماما. می‌دانید که غریبانه نوشته‌ام. نه به غریبی آن شب. اما دیده‌ام لطف خدایم را به غربتم. این‌بار هم خدایا، مرا به دل‌شکستگی‌ام در این خاک، و غریبی‌ام در آن خاک، ببخش و از نجات‌یافتگان قرار بده. 

++ بشنوید

  • محمدعلی ‌

Doubt - 2008

این ساعت‌ها به شکل بدی، مستأصل مانده بودم که چه کنم. کجا بروم. دیگر رو به کدامین دریچه بیاورم. به پای چه و که گیر کنم. به زمین کدام آبادکده‌ای دل‌خوش بمانم. به محصول کدام لحظاتم نگاه بدوزم. این ساعت‌ها که می‌گذرد، هرچند می‌گذرد، اما به شکل بدی نگاهم خیره است. چشم‌های سیمانی‌ام، نم می‌گیرند و زود با نسیم ملایمی خشک می‌شوند. این ساعت‌ها، من می‌دانم که ادا و نمایش نیستم؛ دردهایم بازیگری نیست. این ساعت‌ها، من همان دربه‌در شده‌ای هستم که پیچ مسیر را دیده ولی به دره سقوط کرده است. این ساعت‌ها، همانند همان لحظاتی‌ام که می‌دانم ترمز ندارم اما سرعتم را زیاد می‌کنم. زیاد. آن‌قدر زیاد که دیگر، پیج جاده، دیدن و ندیدنش تفاوتی نمی‌کند. نمی‌دانم. نه می‌توانم بگویم همین و نه می‌توانم بگویم آخرین. و نه حتی نگاهم می‌تواند التماس کند! خودم را انداخته‌ام گوشه‌ی رینگ و به مشت بسته‌ام. شکسته بسته بگویم، تقصیری هم به دست روزگار نیست. همه ضربات را خودم زده‌ام. فقط حالا، انگار که دیگر عادت شده باشد، همان گوشه، خانه کرده‌ام و ماندگارِ تنگنایی شده‌ام که خودم ساخته‌ام. دلم پرواز می‌خواهد. از این گوشه‌ی تنگِ درد، تا بلندایی که دستانِ جانیِ من، به خودم نرسد. دلم کشتی می‌خواهد. دلم نجات می‌خواهد، از این گوشه‌ی تنگِ درد به کناره‌ای فراخ و رها. یا سفینة‌النجاة.

  • محمدعلی ‌

هادیا

جمعه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۷، ۰۸:۳۷ ب.ظ

والله بالله تالله؛

خسته شده‌ام از این تکرارهای بی‌انتها. 

قصد جانم کرده‌ای؟ 

  • محمدعلی ‌

هاربانه

شنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۷، ۱۱:۰۹ ب.ظ

قصد داشتم بیایم و از این روزها گله کنم. از این ساعت‌هایی که بد، می‌گذرند. می‌خواستم بیایم و بنویسم خواب‌هایم آشفته‌اند. بنویسم من از خود، این خودِ بیخودی که ساخته‌ام، وحشت دارم. بنویسم از شب‌هایی که با ترس خوابیده‌ام. با لرز بیدار شده‌ام. بنویسم از ساعت‌هایی که از «هادی»، مرگ را خواسته‌ام. از روزهایی که هدر داده‌ام. از ثانیه‌هایی که به هرزها مشغول بوده‌ام. از همه‌ی این تلخی‌ها. می‌خواستم بیایم و بنویسم که فرق رمضان و دیگر ماه‌ها را، فقط آنی می‌فهمد که رمضان خودش را باطل کرده و حالا، در باتلاقی که ساخته، هر دست‌وپا زدنی تنها فرو رفتنش را شتاب می‌دهد. بنویسم که چه گذشته‌ی تباه و حالِ تباه‌تری را رقم زده‌ام. بنویسم که عجب دنیای سیاه و بدرنگی را کشیده‌ام. بگویم از این لحظاتی که نمی‌دانم خیر است یا شر. نمی‌دانم لحظه‌ای بعدتر، همین‌گونه‌ام یا بدتر می‌شوم. بنویسم که گیج شده‌ام. از رفتارهایم عاصی‌ام. از عادت‌هایم خسته‌ام. از تقلیدهایم بریده‌ام. از تمام بی‌فکری‌های قبلی‌ام، بیزار شده‌ام. بنویسم که به انداز‌ه‌ی هراسِ تمام بچه‌های اول ابتدایی وقتی که از مدیر کتک می‌خورند، ترسانم. به اندازه‌ی تمام پیرمردهایی که نمی‌دانند دیگر برای چه زنده‌اند، خسته‌ام. بنویسم تا شاید تسلی باشد. که نیست.

می‌خواستم بیایم و از همه‌ی این‌ها بگویم که رسیدم به دو بیت شعر:

حسرت نبـرم به خواب آن مرداب   ***   کـآرام درون دشت شب خفته است

دریـایـم و نیست باکــــم از طوفان   ***   دریا همه عمر خوابش آشفته است۱

رسیدم به این دو بیت. حالا می‌خواهم بگویم، آدمیزاد، از یک دوره‌هایی که بگذرد، چه تغییر کند و چه نه، چه بسازد و چه خراب کند، ته دلش یک عمقی ایجاد می‌شود، یا بهتر است بگویم یک طول و وسعت پیدا می‌شود، که هر حادثه‌ای، هر اشتباهی، دیگر آنچنان دلش را نمی‌لرزاند. اگر در یک مرداب سنگی بیاندازی، اثرش نمود بیش‌تری دارد تا توی یک اقیانوس. این هم خوب است و هم بد. خوب است که آرامش بیش‌تر و خلوت بهتری دارد. و بد است، که دیگر تکانه‌های عادت‌ها را به‌خوبی نشان نمی‌دهد. هرچند دریا نشده‌ام و دریاچه هم نیستم و هنوز از طوفان‌ها می‌ترسم؛ مخصوصا وقت‌هایی که بادهایی که مرا کوبیده‌اند زمین و به کلی نابود کرده‌اند را مرور می‌کنم، بیش‌تر می‌ترسم. من هنوز به‌اندازه‌ی نسیم و باد هم نیستم، چه برسد به طوفان. اما من دست‌های «هادی» را می‌خواهم. یا هادی.


۱. شعر از محمدرضا شفیعی کدکنی

  • محمدعلی ‌