ظاهر

توضیحی که درباره عنوان وبلاگ، در هدر مشاهده می‌کنید، توضیح اشتباهی‌ست که ناگهانی و به صورت آزمایشی شکل گرفت و بعدش امکان تصحیح از بین رفت! به‌جایش، «ساحل ابراز» را ببینید که توضیح مختصر و خوبی برای «ظاهر» است. ظاهر آدمی، ساحل بروزات اوست. هرچه که در او بماند، آخرش روزی به ساحل می‌رسد و از چشم‌هایش، آری از چشم‌هایش به بیرون می‌جهد.

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «هادی» ثبت شده است

به وقت کربلا

پنجشنبه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۷، ۰۲:۰۳ ق.ظ

خودتان را خسته نکنید آقا. دست‌هایتان را، که فردا شاهد احتضار یاران وفاداری خواهد بود، رنج ندهید. اگر می‌شد، این یک شب را، به بعد و بعدی‌ها، نگاه نمی‌کردید و اینطور برای ماها، روضه‌ی عملی نمی‌خواندید. خودتان را خسته نکنید آقا. امشب، خارها تمامی ندارند، همان‌طور که خارصفت‌ها. 

+ می‌دانم. می‌دانم که امشب، بی‌اجازه نوشته‌ام و لایق نبوده‌ام. اما نه، شما می‌پذیرید. مگر فقط خوب‌ها باید از شما بگویند؟ مگر آن‌هایی که در پستوها ضجه می‌زنند و نمی‌توانند از خودشان جدا بشوند، حق ندارند دمی هم که شده، هوایتان را ببویند؟ چه می‌گویم! شما برای همان‌ها، برای اصلاح همان‌هایی که نمی‌توانند از خودشان جدا بشوند، خودتان را فدا کرده‌اید. این‌ها همه‌اش برای بدهایی مثل من است، که خودمان را ببینیم. که بتوانیم از خودمان جدا بشویم. بتوانیم پستی‌ها را کنار بزنیم و در یک انتخاب سرنوشت‌ساز، مسیرمان را بشناسیم و انتخاب کنیم. غیر این گمانم نمی‌رود. نمی‌رود.

++ بشنویم

  • محمدعلی ‌

خون است به دل‌هامان

سه شنبه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۷، ۰۱:۳۵ ق.ظ

اماما. می‌نویسم که نکند گمان برود که نفهمیده‌ام. نکند که فرض شود متوجه نشده‌ام. فهمیده‌ام. فهمیده‌ام و از خجلی، سر بلند نتوانم کرد. شما خوب می‌دانید که پس‌رفت و پست‌رفت یعنی چه. می‌دانم که چقدر پست‌تر شده‌ام. می‌دانم که چقدر بی‌مقدار، پایین آمده‌ام. فرض نشود که متوجه نشدم. متوجه‌ام. متوجه‌ام که امسال رخصت نوشتن به این آخرین قطره‌های جوهره‌ی امیدم ندادید که بنویسد، از شما و از سه‌ساله‌تان و از ستم‌های تازیانه. متوجه‌ام که امسال، نگاهم کردید و من، نگاهی نکردم. متوجه‌ام که برگرفتید نگاهتان را. متوجه‌ام که افتاده‌ام. متوجه‌ام که ذلیل شده‌ام. متوجه‌ام که کشتی‌تان را گم کرده‌ام و چراغ‌تان را کور. حتما، حتما می‌گویید با چه آبرویی برگشته‌ام به این صفحه و دست برده‌ام به این کیبورد که حرفی از شما بنویسم؟ می‌دانم بی‌آبرو شده‌ام. اما می‌دانم بی‌آبروهای آواره، هرکجا که بروند رانده‌اند، جز درگاه شما. که همیشه پذیرایید. عرق سرد می‌زندم وقتی که آن همه لطف را می‌بینم و در مقام قضاوت می‌نشینم. فکر می‌کنید که نمی‌دانم چرا آن جفتِ بازی‌گر را، در آن شب خوش‌هوا، سر راهم گذاشتید؟ فکر می‌کنید نمی‌فهمم عبرت و امید یعنی چه؟ می‌دانم. می‌فهمم. گره کور همینجاست که می‌دانم و می‌فهمم و مانده‌ام و به رکود خوش شده‌ام. می‌دانید که دردم، تظاهر است یا نه. می‌دانید. اما باور کنید من نمی‌دانم. فقط امید دارم که تظاهر و عادت نبوده باشد. می‌دانید که امید دارم. می‌بینید؟ هنوز، هنوز بعد از این همه تیرگی، امیدوارم. این امیدواری را کدامین مکتب و کدامین آموزگار، می‌تواند در این سینه بنشاند؟ جز مکتب رسول و جز آموزگاریِ معصوم؟ می‌دانید که هیچ دلی طاقت این حجم از تیرگی را ندارد. می‌دانید کمرش خم می‌شود، چشم‌هایش تنگ می‌شود و در نهایت، همه‌چیزش را از دست می‌دهد. امیدش را از دست می‌دهد. می‌دانید که شکسته‌ام زیر بارهای خودساخته‌ام. می‌دانید که تاب برگشت و توان رفت در من نیست. این امید، این امیدواری، من را می‌سوزاند و زنده نگاه می‌دارد. می‌دانید زنده ماندن یعنی چه. خوب می‌دانید. زنده ماندن و نفس زدن یعنی هنوز راهی هست. هنوز درمانی هست. هنوز... . هنوز امیدی هست. شما آموزگار وصل‌اید. آموزگار ربط‌اید. آموزگار پیوند. شما دم را به امید، خون را به زندگی و شهادت را به سعادت متصل کرده‌اید. شما رازها را به خون‌ها، سرها را به نیزه‌ها، کلمات را به لب‌ها دوخته‌اید. شما همان امامی هستید که خارها را به مرثیه، عطش را به عمو و کوچکی اصغرتان را به بزرگی سه‌شعبه‌ها پیوند زده‌اید. مگر می‌شود امیدمان، امیدی که به شما، به اسم شما گره خورده است را ببرید؟ مگر می‌شود این ناله‌های خفه، و این ضجه‌های خاموش را نشنوید؟ نه آقا. نمی‌شود. می‌دانم که نمی‌شود. اصلا مگر ممکن است دست‌بریده‌ی عباس بشود قسم و شما بگویید نه؟ مگر شما روی قمر بنی هاشم را هم زمین می‌زنید؟ مگر عباس شما بارها واسطه‌ی ما بی‌آبروها نشده است؟ سقای کربلا، شما که بارها بوده‌اید و دیده‌اید این زمین‌گرفته‌ها را. این‌بار را هم منت بگذارید. می‌بینید امام ما؟ می‌بینید سقای آب و ادب کربلا را؟ می‌شود ما را به او، به یاد نام او، به قسم جان او، بار دیگر نگاهی کنید؟ دستی بگیرید؟ صدایی بزنید؟ اماما. می‌دانید شکستگی چگونه است. می‌دانید. ما شکسته‌ایم. کشتی‌تان را گم کرده‌ایم و چراغ‌تان را هم. در این وانفسای دوران‌ها، ما از خودمان رکب خورده‌ایم. ما را بگذاری، از دست رفته‌ایم و هلاک خواهیم شد. خدایا، ما را به خود وا مگذار. اماما، نگاه لطیفت را بیش از پیش، همراه دل خسته‌مان کن. 

+ اماما. می‌دانید که غریبانه نوشته‌ام. نه به غریبی آن شب. اما دیده‌ام لطف خدایم را به غربتم. این‌بار هم خدایا، مرا به دل‌شکستگی‌ام در این خاک، و غریبی‌ام در آن خاک، ببخش و از نجات‌یافتگان قرار بده. 

++ بشنوید

  • محمدعلی ‌

این غل و زنجیرها را باز کن

سه شنبه, ۳۰ مرداد ۱۳۹۷، ۰۴:۵۳ ب.ظ

ای کاش به مرتبه‌ای برسانی‌ام که دیگر تعلل معنایش را از دست بدهد و فردا بتوانم بگویم: قربانی می‌شوی یا قربانی‌ات کنم؟

  • محمدعلی ‌

هادیا

جمعه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۷، ۰۸:۳۷ ب.ظ

والله بالله تالله؛

خسته شده‌ام از این تکرارهای بی‌انتها. 

قصد جانم کرده‌ای؟ 

  • محمدعلی ‌

هاربانه

شنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۷، ۱۱:۰۹ ب.ظ

قصد داشتم بیایم و از این روزها گله کنم. از این ساعت‌هایی که بد، می‌گذرند. می‌خواستم بیایم و بنویسم خواب‌هایم آشفته‌اند. بنویسم من از خود، این خودِ بیخودی که ساخته‌ام، وحشت دارم. بنویسم از شب‌هایی که با ترس خوابیده‌ام. با لرز بیدار شده‌ام. بنویسم از ساعت‌هایی که از «هادی»، مرگ را خواسته‌ام. از روزهایی که هدر داده‌ام. از ثانیه‌هایی که به هرزها مشغول بوده‌ام. از همه‌ی این تلخی‌ها. می‌خواستم بیایم و بنویسم که فرق رمضان و دیگر ماه‌ها را، فقط آنی می‌فهمد که رمضان خودش را باطل کرده و حالا، در باتلاقی که ساخته، هر دست‌وپا زدنی تنها فرو رفتنش را شتاب می‌دهد. بنویسم که چه گذشته‌ی تباه و حالِ تباه‌تری را رقم زده‌ام. بنویسم که عجب دنیای سیاه و بدرنگی را کشیده‌ام. بگویم از این لحظاتی که نمی‌دانم خیر است یا شر. نمی‌دانم لحظه‌ای بعدتر، همین‌گونه‌ام یا بدتر می‌شوم. بنویسم که گیج شده‌ام. از رفتارهایم عاصی‌ام. از عادت‌هایم خسته‌ام. از تقلیدهایم بریده‌ام. از تمام بی‌فکری‌های قبلی‌ام، بیزار شده‌ام. بنویسم که به انداز‌ه‌ی هراسِ تمام بچه‌های اول ابتدایی وقتی که از مدیر کتک می‌خورند، ترسانم. به اندازه‌ی تمام پیرمردهایی که نمی‌دانند دیگر برای چه زنده‌اند، خسته‌ام. بنویسم تا شاید تسلی باشد. که نیست.

می‌خواستم بیایم و از همه‌ی این‌ها بگویم که رسیدم به دو بیت شعر:

حسرت نبـرم به خواب آن مرداب   ***   کـآرام درون دشت شب خفته است

دریـایـم و نیست باکــــم از طوفان   ***   دریا همه عمر خوابش آشفته است۱

رسیدم به این دو بیت. حالا می‌خواهم بگویم، آدمیزاد، از یک دوره‌هایی که بگذرد، چه تغییر کند و چه نه، چه بسازد و چه خراب کند، ته دلش یک عمقی ایجاد می‌شود، یا بهتر است بگویم یک طول و وسعت پیدا می‌شود، که هر حادثه‌ای، هر اشتباهی، دیگر آنچنان دلش را نمی‌لرزاند. اگر در یک مرداب سنگی بیاندازی، اثرش نمود بیش‌تری دارد تا توی یک اقیانوس. این هم خوب است و هم بد. خوب است که آرامش بیش‌تر و خلوت بهتری دارد. و بد است، که دیگر تکانه‌های عادت‌ها را به‌خوبی نشان نمی‌دهد. هرچند دریا نشده‌ام و دریاچه هم نیستم و هنوز از طوفان‌ها می‌ترسم؛ مخصوصا وقت‌هایی که بادهایی که مرا کوبیده‌اند زمین و به کلی نابود کرده‌اند را مرور می‌کنم، بیش‌تر می‌ترسم. من هنوز به‌اندازه‌ی نسیم و باد هم نیستم، چه برسد به طوفان. اما من دست‌های «هادی» را می‌خواهم. یا هادی.


۱. شعر از محمدرضا شفیعی کدکنی

  • محمدعلی ‌