ظاهر

توضیحی که درباره عنوان وبلاگ، در هدر مشاهده می‌کنید، توضیح اشتباهی‌ست که ناگهانی و به صورت آزمایشی شکل گرفت و بعدش امکان تصحیح از بین رفت! به‌جایش، «ساحل ابراز» را ببینید که توضیح مختصر و خوبی برای «ظاهر» است. ظاهر آدمی، ساحل بروزات اوست. هرچه که در او بماند، آخرش روزی به ساحل می‌رسد و از چشم‌هایش، آری از چشم‌هایش به بیرون می‌جهد.

خون است به دل‌هامان

سه شنبه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۷، ۰۱:۳۵ ق.ظ

اماما. می‌نویسم که نکند گمان برود که نفهمیده‌ام. نکند که فرض شود متوجه نشده‌ام. فهمیده‌ام. فهمیده‌ام و از خجلی، سر بلند نتوانم کرد. شما خوب می‌دانید که پس‌رفت و پست‌رفت یعنی چه. می‌دانم که چقدر پست‌تر شده‌ام. می‌دانم که چقدر بی‌مقدار، پایین آمده‌ام. فرض نشود که متوجه نشدم. متوجه‌ام. متوجه‌ام که امسال رخصت نوشتن به این آخرین قطره‌های جوهره‌ی امیدم ندادید که بنویسد، از شما و از سه‌ساله‌تان و از ستم‌های تازیانه. متوجه‌ام که امسال، نگاهم کردید و من، نگاهی نکردم. متوجه‌ام که برگرفتید نگاهتان را. متوجه‌ام که افتاده‌ام. متوجه‌ام که ذلیل شده‌ام. متوجه‌ام که کشتی‌تان را گم کرده‌ام و چراغ‌تان را کور. حتما، حتما می‌گویید با چه آبرویی برگشته‌ام به این صفحه و دست برده‌ام به این کیبورد که حرفی از شما بنویسم؟ می‌دانم بی‌آبرو شده‌ام. اما می‌دانم بی‌آبروهای آواره، هرکجا که بروند رانده‌اند، جز درگاه شما. که همیشه پذیرایید. عرق سرد می‌زندم وقتی که آن همه لطف را می‌بینم و در مقام قضاوت می‌نشینم. فکر می‌کنید که نمی‌دانم چرا آن جفتِ بازی‌گر را، در آن شب خوش‌هوا، سر راهم گذاشتید؟ فکر می‌کنید نمی‌فهمم عبرت و امید یعنی چه؟ می‌دانم. می‌فهمم. گره کور همینجاست که می‌دانم و می‌فهمم و مانده‌ام و به رکود خوش شده‌ام. می‌دانید که دردم، تظاهر است یا نه. می‌دانید. اما باور کنید من نمی‌دانم. فقط امید دارم که تظاهر و عادت نبوده باشد. می‌دانید که امید دارم. می‌بینید؟ هنوز، هنوز بعد از این همه تیرگی، امیدوارم. این امیدواری را کدامین مکتب و کدامین آموزگار، می‌تواند در این سینه بنشاند؟ جز مکتب رسول و جز آموزگاریِ معصوم؟ می‌دانید که هیچ دلی طاقت این حجم از تیرگی را ندارد. می‌دانید کمرش خم می‌شود، چشم‌هایش تنگ می‌شود و در نهایت، همه‌چیزش را از دست می‌دهد. امیدش را از دست می‌دهد. می‌دانید که شکسته‌ام زیر بارهای خودساخته‌ام. می‌دانید که تاب برگشت و توان رفت در من نیست. این امید، این امیدواری، من را می‌سوزاند و زنده نگاه می‌دارد. می‌دانید زنده ماندن یعنی چه. خوب می‌دانید. زنده ماندن و نفس زدن یعنی هنوز راهی هست. هنوز درمانی هست. هنوز... . هنوز امیدی هست. شما آموزگار وصل‌اید. آموزگار ربط‌اید. آموزگار پیوند. شما دم را به امید، خون را به زندگی و شهادت را به سعادت متصل کرده‌اید. شما رازها را به خون‌ها، سرها را به نیزه‌ها، کلمات را به لب‌ها دوخته‌اید. شما همان امامی هستید که خارها را به مرثیه، عطش را به عمو و کوچکی اصغرتان را به بزرگی سه‌شعبه‌ها پیوند زده‌اید. مگر می‌شود امیدمان، امیدی که به شما، به اسم شما گره خورده است را ببرید؟ مگر می‌شود این ناله‌های خفه، و این ضجه‌های خاموش را نشنوید؟ نه آقا. نمی‌شود. می‌دانم که نمی‌شود. اصلا مگر ممکن است دست‌بریده‌ی عباس بشود قسم و شما بگویید نه؟ مگر شما روی قمر بنی هاشم را هم زمین می‌زنید؟ مگر عباس شما بارها واسطه‌ی ما بی‌آبروها نشده است؟ سقای کربلا، شما که بارها بوده‌اید و دیده‌اید این زمین‌گرفته‌ها را. این‌بار را هم منت بگذارید. می‌بینید امام ما؟ می‌بینید سقای آب و ادب کربلا را؟ می‌شود ما را به او، به یاد نام او، به قسم جان او، بار دیگر نگاهی کنید؟ دستی بگیرید؟ صدایی بزنید؟ اماما. می‌دانید شکستگی چگونه است. می‌دانید. ما شکسته‌ایم. کشتی‌تان را گم کرده‌ایم و چراغ‌تان را هم. در این وانفسای دوران‌ها، ما از خودمان رکب خورده‌ایم. ما را بگذاری، از دست رفته‌ایم و هلاک خواهیم شد. خدایا، ما را به خود وا مگذار. اماما، نگاه لطیفت را بیش از پیش، همراه دل خسته‌مان کن. 

+ اماما. می‌دانید که غریبانه نوشته‌ام. نه به غریبی آن شب. اما دیده‌ام لطف خدایم را به غربتم. این‌بار هم خدایا، مرا به دل‌شکستگی‌ام در این خاک، و غریبی‌ام در آن خاک، ببخش و از نجات‌یافتگان قرار بده. 

++ بشنوید

  • ۹۷/۰۶/۲۷
  • محمدعلی ‌

امام حسین

محرم

هادی

هارب